نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

تقدیم به تمامی زنان و مردان روشن اندیش

من دلم می خواهد یک زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده     من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها ! من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!   من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم  : قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم  گاهی غلیظ، می رقصم: گاه آرام ، گاه تند،  می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...   برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم. مسافرت میروم حتی تنهای تن...
27 آذر 1390

خاطرات

دختر زرنگ و باهوش من دیگه میتونه از بین حرفهای ما هرچی که میشنوه رو هم تکرار کنه . البته با زبون خودش. مثلاً : میگم: تو اینو حتماً میخوای = میگی: حَماً خدا= هُدا منو = مَ اُ نندازی= نَدایی  ========= خدا منو نندازی عطر= اَت قطار= اَتار و........ خیلی کلمات دیگه که الان یادم نمی یاد. خوشگل من دیروز هم با کمک مامانی جونش رفته و روی لگن نشسته و برای اولین بار یه جیش کوچولو کرده و به مدت یک ساعتی هم بدون پوشک بودی تا من از سرکار اومدم و بردمت حموم و آب بازی یا به قول خودت " حَ اوم" . خوشگل مامان امروز هم که شانزدهمین ماهگرد تولدش هست صبح که از خواب بیدار شد روی لگنش نشست و جیش کرد و خودش هم کلی ذوق کرد. چند روز پیش هم او...
27 آذر 1390

خاطرات

دختر قشنگم چقدر قشنگ بوس میکنی . عاشق بچه ها هستی  و بهشون میگی نی نی و  از دیدنشون ذوق میکنی . یک عکس خوشگل بچه روی جعبه قطره مولتی ویتامینت هست که خیلی دوستش داری . دیروز برش داشته بودی و بوسش میکردی. بهت گفتم حالا مامان رو بوس کن و تو شروع کردی به بوس کردن من. وای که چقدر این بوسه هات شیرینه عزیزم. البته خود این قطره رو اصلاً دوست نداری و تا میبینیش فرار میکنی .جمعه هم که می خواستم قطره بهت بدم شروع کردی به جیغ زدن و فرار کردن من خندیدم و گفتم " ترسید" تو هم تند تند میگفتی "تسید"  " تسید" . دیروز بابا داشت از داروهای سینوزیتش استفاده میکرد و باید قطره توی بینیش میریخت و دارو با پنبه  روی چشمش میذاشت . تو هم کلی ت...
13 آذر 1390

در زیر برف قدم بزن

دختر نازم پنجشنبه گذشته برای اولین بار در زندیگت پا بر روی برفهای سپید این دنیا گذاشتی و چند دقیقه ای بارش برف رو بر روی گونه هات احساس کردی. چندتا عکس خوشگل هم در زیر برف ازت گرفتم. رفتیم خونه دایی کامبیز مهمونی و وقتی میخواستم برگردیم دیدیم برف همه جا رو سفید کرده. البته صبح جمعه که از خواب بیدار شدی دیدم که بله سرما خوردی و آب بینیت هم راه گرفته. حالا نمیدونم از زیر برف بودن دیروزش بود که البته یکی دو دقیقه بیشتر نبود یا بخاطر اینکه شبها روت رو کنار میزنی و هوای اتاق هم سرد بود و من هم لباست رو کم کرده بودم. به هر حال صورت خوشگلت سرما خورده و بینت هو گرفته، امیدوارم که زودتر خوب بشی عزیز دلم. ...
6 آذر 1390
1